جدول جو
جدول جو

معنی گهر شکستن - جستجوی لغت در جدول جو

گهر شکستن
(سَ فُ کَ / کِ دَ)
مخفف گوهر شکستن. رجوع به همین مصدر شود
لغت نامه دهخدا
گهر شکستن
قطعه قطعه کردن گوهر با ضربات، خنده کردن خندیدن، از دست دادن دولت و جاه و مقام: چو بد گوهران را قوی کرد دست جهان بین که گوهر بر او چون شکست، (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ور شکستن
تصویر ور شکستن
شکست خوردن در معامله، واماندن در کسب و تجارت، ورشکسته شدن، زیان دیدن
فرهنگ فارسی عمید
(سَ رِ دَ دَ)
به قطعات کردن گوهر بر اثر ضرباتی که بر آن زنند:
همچو گوهر شکستنش خوار است
همچو سیماب بستنش دشوار.
خاقانی.
، کنایه از خندیدن و خنده کردن. (برهان قاطع) (آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء) ، کنایه از زائل کردن یا زائل شدن منصب و دولت و از دست دادن دولت و منصب. (برهان قاطع) (بهار عجم) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
چو بدگوهران را قوی کرد دست
جهان بین که گوهر بر او چون شکست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(صَ / صِ دَ وَ دَ)
مهر برداشتن. باز کردن و گشودن چنانکه سر نامه یا سر خم و غیره. فک. فکاک. (ترجمان القرآن) :
آن شرابی که ز کافور مزاج است در او
مهر بشکسته بر آن پاک و گوارنده شراب.
ناصرخسرو.
، دوشیزگی بردن. مهر برداشتن
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رنگ شکستن. (آنندراج). کم رنگ کردن. (ناظم الاطباء) :
ز بسکه دارم از آن چشم بی سرانجامی
شکسته چهرۀ من همچو رنگ بادامی.
مفید بلخی (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
شکستن پیمان و نقض عهد. (فرهنگ فارسی معین). تناقض. انتقاض. (از منتهی الارب). نقض. (از دهار). اخفار. نکث. ولث. پیمان شکنی: ادا کرده باشم امانت را بی شکستن عهد. (تاریخ بیهقی). اگر آن سوگند را دروغ کنم و عهد بشکنم از خدای... بیزارم. (تاریخ بیهقی).
گرچه زمان عهدم بشکست من
عهد خداوند زمان نشکنم.
ناصرخسرو.
به عهد ایزدی چون من وفا کردم
ندارم باک اگر تو عهد بشکستی.
ناصرخسرو.
عهد کن ار عهد تو را بشکنند
تا تو مگر عهد کسی نشکنی.
ناصرخسرو.
شکستن عهد اشتر را به چه تأویل جایز شمرم. (کلیله و دمنه).
به غمزۀ تو نگویم چرا شکستی عهد
که خود ز تیغ ندیده ست کس وفاداری.
رفیع لنبانی.
هست یقینت که من مهر تو را نگسلم
نیست درستم که تو عهد مرا نشکنی.
خاقانی.
گفتار من یاد آیدش خون ریختن داد آیدش
گر رنج من یاد آیدش عهد من آسان نشکند.
خاقانی.
از سر عجب هر زمان با خود
عهد بندی که عهد ما شکنی.
خاقانی.
گر شکنی عهد الهی کنون
جان تو از عهده کی آیدبرون.
نظامی.
نشکند عهد من الا سنگدل
نشنود قول من الا بختیار.
سعدی.
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند.
سعدی.
حریف عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم.
سعدی.
با می و معشوق چون شد عهد و پیمانم درست
عهد نام نیک و زهد و توبه را خواهم شکست.
امیری لاهیجی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ گَ دَ)
مغلوب شدن. تاب و توانایی را از دست دادن. طاقت تحمل را از دست دادن، مغلوب کردن. تاب و توان کسی را از بین بردن:
لطفت کمر عتاب بشکست
در پای فلک شباب بشکست.
ملاقاسم مشهدی (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ / تِ گِ رِ تَ)
خرد کردن شکر. ساییدن شکر. شکستن شکر را برای خوردن، چنانکه طوطی. (یادداشت مؤلف) :
خندۀ طوطی لب شکّر شکست
قهقهه ای بر دهن کبک بست.
نظامی.
از من به عشق روی تو می زاید این سخن
طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد.
سعدی.
طوطی شکر شکستن دیگر روا ندارد
گر پسته ات ببیندوقتی که در کلامی.
سعدی.
، کنایه است از سخن بسیار شیرین و دلپسند گفتن. سخت خوش ادا کردن کلمات. عظیم فصاحت داشتن. (یادداشت مؤلف) :
چون این پادشاه در سخن آمدی جهانیان بایستی که در نظاره بودندی که در پاشیدی و شکر شکستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 18). و رجوع به شکرشکن شود.
- شکر و قند شکستن، کنایه است از شیرین سخنی کردن. (آنندراج) :
تلخی نشنیدیم هم از ساقی مجلس
هرچند که پیشش شکر و قند شکستیم.
بابافغانی تبریزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ)
مخفف گوهر گسستن. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
قطعه قطعه کردن گوهر با ضربات، خنده کردن خندیدن، از دست دادن دولت و جاه و مقام: چو بد گوهران را قوی کرد دست جهان بین که گوهر بر او چون شکست، (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طره شکستن
تصویر طره شکستن
تا زدن و شکستن زلف روی هم ریختن و منضم ساختن زلف به یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عهد شکستن
تصویر عهد شکستن
پیمان شکنی
فرهنگ لغت هوشیار
پاره کردن رشته گوهر، نثار کردن و ریختن گوهر، فروباریدن باران: هوا بر سبزه اش گوهر گسسته زمرد را بمروارید بسته. (نظامی)، پاشیدن نور تشعشع: ازین سو زهره در گوهر گسستن وزان سو مه بمروارید سفتن، (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر شکستن
تصویر پر شکستن
شکستن بال و پر مرغ، با هم جمع کردن مرغ پر را برای پریدن
فرهنگ لغت هوشیار